ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان گندم_12

-به چه دردم می خوره؟به چه دردم خورد مگه؟بیا!فقط ازش برای عرق درست کردن ودوا درست کردن استفاده می کنم!

بعد خندیدوگفت:

-البته بی استفاده م نبوده ها!کارمونو راه انداخته!نشئه جات دوستان جور شده!شدیم سرپرست لابراتور تهیه مواد مخدر!

کامیار-پس خدارحم کرده لیسانس فیزییک نگرفتی!وگرنه شده بودی سرپرست آزمایشگاه تست سلاح های هسته ای!

من ومیترا زدیم زیر خنده که نصرت گفت:

-بخند آقاکامیار!بخند!خنده م داره!خودت دانشجویی ومی دونی پدر آدم درمیاد تاوارد دانشگاه بشه وازاون ورش بیاد بیرون اونم سراسریش!

کامیار-درس خون بودی؟

نصرت- ای همچین!

کامیار-خیلی دلم می خواد زندگی ت روبدونم!نه حالا به خاطر تحقیق واین چیزا!نه!دیگه طوری شده که برای خودم خیلی مهمه!

نصرت یه نگاهی به من وکامیار کرد وبعد گفت:

-می گم براتن سیر تا پیازش م براتون می گم اما به یه شرط!

کامیار-چه شرطی؟

نصرت-شرطش اینه که ازاین نگاها بهم نکنین!حقیقت بهم برمی خوره!

کامیار-کدوم نگاها؟

نصرت-چون ازهردوتون خوشم می آد رک بهتون می گم!ازنگاه آقا سامان گل!

یه آن ازخجالت سرخ شدم وزود گفتم:

-معذرت می خوام آقا نصرت!به خدا من اصلا متوجه نبودم!باور کنین...

نذاشت حرف بزنم ودولاشد وصورتم روماچ کرد وگفت:

-نخواستم حالت روبگیرم واله!رفیقمی مهمونمی قدمت رو جفت تخم چشمام جونمم واست فدا می کنم اما نگاهت یه جوریه!مثل نگاه عاقل اندر سفیه!مثل نگاه یه آدم به یه آشغال!این ناراحتم می کنه!

کامیار یه مرتبه دستش روگذاشت روی پای نصرت وگفت:

-نصرت یه چیزی بگم ناراحت نمی شی؟

نصرت-نه چون تواین چند ساعت اخلاقت دستم اومده!اونجا که پول برام دادی!اونجا که آبروم رو خریدی ورفتی رو صحنه!ازاینا فهمیدم خیلی مردی!ازرو راستی ت تونمایش وروصحنه م فهمیدم که خیلی رک حرفت رومی زنی وهیچی به دل نداری!پس هرچی می خوای بگو!

کامیار-توبه یه آدم که اینطوری زندگی کنه چه جوری نگاه می کنی؟

نصرت-مثل یه آشغال!اما شماها خودتونو نیگه دارین واینجوری بهم نگاه نکنین!می خوام اینو بگم!

-به خدا نصرت خان اصلا یه همچین قصدی نداشتم!یاخودم متوجه نبودم اما شما بدونین که انقدر حالی م هس که بفهمم یه لیسانس شیمی بیخودی گذرش به این جور جاها نمی افته!

نصرت-دستت دردنکنه!

کامیار-اگه جایی اشتباهی چیزی داشتی م بهت نگیم؟

نصرت-چرابگین هرچند خودم همه ش رومی دونم!

کامیار-اول بگو چند تا خواهر برادر بودین وپدر ومادرتون کجان؟

نصرت-می خوای پدر منو امشب باخاطراتم دربیاری؟باشه عیبی نداره!انقدر مردی که این چیزا فدای یه تار موت! بذار چهار تا چایی بریزم بعد

چند تااستکان ازهمون بغل ورداشت وتوش چایی ریخت وبایه قندون پلاستیکی گذاشت جلو ما وخودش یکی ش رو ورداشت وگفت:

-بخورین.چایی ش مزخرفه اما بهتر ازاین نمی تونم جور کنم.

چایی مونو ورداشتیم وشروع کردیم به خوردن خودش مثل برق چایی ش روخورد وپشت سرش سه چهار تا قرص گذاشت دهنش وقورت شون داد ویه سیگار دیگه ازتو پاکت سیگار کامیار دراورد وروشن کرد وگفت:

-ننه وبابام که مردن!خدا بیامرزدشون.الان منم ویه خواهر

کامیار-همین یه خواهر وبرادر بودین؟

نصرت-نه بابا!چهارتا بودیم الان فقط دوتامون موندیم

کامیار-اونای دیگه چی شدن؟

نصرت-حشمت که مرد!عزتم که بابام فروختش!

تااینو گفت من وکامیار یه مرتبه برگشتیم وبه همدیگه نگاه کردیم!حس ازتن من رفت!پس حقیقت داشت!گندم خواهر نصرت بود!درست پیداش کرده بودیم!

اصلا متوجه نبودم که دارم فقط به کامیار نگاه می کنم که نصرت گفت:

-تعجب کردین؟

کامیار-فروختش یعنی چی؟

نصرت-اونو فروخت وخرج بقیه کرد!

کامیار-به کی فروخت؟

نصرت-به یه آدم پولدار یه اشنایی داشتیم برامون جورش کرد!یعنی دور و وری آ هی می اومدن ودرگوش بابام ویزویز می کردن که یکی ازبچه هاتو اجاره بده!

کامیار-مگه نوار ویدئوئه که اجاره ش بدین؟

نصرت زد زیر خنده وگفت:

-توطبقه ماها این چیزا زیاده!بچه ها رو اجاره می دن!واسه گدایی دزدی،خرید وفروش دوا!این ورواون ور کردن دوا

-دوا همون مواد مخدره دیگه!

نصرت-ادیبانه ش آره!

-یعنی بچه هاشونو اجاره میدن برای این جور کارا؟

نصرت-اگه بهم چپ چپ واونجوری نگاه نمی کنی آره!

کامیار-پدر توام اینکارو کرد؟

نصرت-نه خدابیامرز!یه آشنایی داشتیم که برای یه زن وشوهر پولدار که بچه دار نمی شدن دنبال یه بچه کوچیک می گشت!بالاخره م بابامو راضی کرد که عزت رو بفروشه به اونا!اونم بعد ازیه مدت،دیگه نتونست طاقت گشنگی مارو بیاره وفروختش!

-یعنی همینجوری بچه ش روفروخت؟

نصرت-اول رفت خونه وزندگیشونو دید ووقتی مطمئن شد که عزت رو برای گدایی واین جور کارا نمی خوان فروخت بهشون!می گفت یه خونه زندگی ای دارن عین بهشت!خون شون باغ بوده!

کامیار-بعدش چی؟

نصرت-یکی دوباره م سرزده رفت سراغ عزت که مثلا اگه جاش خوب نباشه برش گردونه اما دیده جاش خوبه ومثل بچه شاه ازش نگهداری می کنن یعنی اینارو وقتی برمی گشت به مادرم می گفت وماهام می شنیدیم!فقط دفعه آخر که رفته بود بهش گفته بودن اگه دیگه بره سراغ بچه اونام پس ش می دن!گفتن که می خوایم بچه نفهمه که اونا پدرومادر اصلی ش نیستن!بابامم که خیالش ازطرف عزت راحت می شه دیگه ول می کنه!بیچاره همیشه می گفت خیالم ازاون راحته!داره تو پر قو بزرگ می شه!می گفت بذار حداقل اون یکی گشنه نباشه!

یه سیگار دیگه روشن کرد وگفت:

-راست می گفت.حالا که خودمم فکر می کنم می بینم که اینجوری بهتربود!حداقل خیال منم راحته که عزت جاش خوبه!الان حتما یه زندگی خوب داره!خداروشکر!اون روزی که فروختش خیلی گریه کردم!دلم نمی خواست یکی ازمون کم بشه!ازبابام خیلی بدم اومد اما حالا می بینم که کار درست رو اون کرد!

کامیار-نرفتی دنبالش بگردی؟

نصرت-نمی دونستیم کجاس که!یعنی بابام جاشو به هیچکس نگفت!فقط می گفت خیلی پولدارن!خونه شون تویه باغ خیلی بزرگه!

من وکامیار دوباره به همدیگه نگاه کردیم که نصرت گفت:

-بریزم یه چایی دیگه براتون؟

اینو گفت وبدون اینکه منتظر جواب بشه استکانامونو پرکرد ودوباره چایی ش روهرت کشید وانگار یه مرتبه متوجه کار زشتش شد وبا خجالت وخنده گفت:

-آدمیت م یادم رفته واله!

من وکامیار بهش خندیدیم که گفت:

-می دونین؟اینجا یه کارایی روباید مثل خود اینا انجام داد!مثل چایی خوردن!باید چایی روبریزی تونعلبکی وهورت بکشی!حتما باید موقع راه رفتن پاشنه کفش ت روبخوابونی!

کامیار-درسته!این کارا تواین صنف نمایانگر تشخص و تسلط به حرفه س!

همه مون زدیم زیر خنده که نصرت گفت:

-بابااین چیزا رو که می گم بنویسین دیگه!این چه جورتحقیقی یه؟

کامیار-مگه کلاس شروع شده؟الان که توزنگ تفریح بودیم!

همیگی خندیدیم

نصرت-آره کلاس شروع شد!جلسه مقدماتی!

نصرت-باید همیشه سرووضعت اشفته باشه بوی بد بدی!باید ناخنت همیشه بلند باشه وزیرش یه من کبره بسته باشه! باید همیشه گوشه چشمت قی خوابیده باشه!باید ازبوی عرق تنت نشه ازبغلت رد شد!باید پاهات بو گند لاش مرده بده!

باید گوشه لبت همیشه کف جمع شده باشه!

کامیار-دستت درد نکنه آقا معلم بااین دسر بعد ازشام!

همگی زدیم زیر خنده که کامیار به من گفت:

-بنویس آرایش وپیرایش ظاهری:دقیقا مثل مرده ای که نشسته گذاشته باشن ش توقبر ویه ماه بعد نبش قبر کرده ودرش آورده باشن!

بعد برگشت طرف نصرت وگفت:

-نصرت جون این موجودی که می گی مال کدوم دوران ازتاریخه؟

دوباره زدیم زیر خنده!

نصرت- یه کسی که عملی شده دیگه جزو تاریخ نیس که!

کامیار-ببخشین نصرت جون!این موجود حرکت م می کنه؟

نصرت-حرکت می کنه اونم چه حرکتی!مثل مارمولک!

کامیار-پس ازتیره خزندگانم هس!بی نظیره!بنویس سامان!به عموم مردم توصیه می شود چنانچه درمعابر عمومی با چنین وجودی برخورد کردید حتما ازماسک استفاده کنید ومراتب رابه نزدیکترین اداره برزن اطلاع دهید!

زدیم زیر خنده که میترا گفت:

-اداره برزن چیه؟

کامیار-سابق به شهر داری می گفتن اداره برزن!

نصرت-شهرداری م یه همچین موجودی روقبول نمی کنه!

-حالا چرا یه همچین قیافه ای رو برا خودشون درست می کنن؟

نصرت-غیر ازاین باشه سامان جون اینجا غریبه می شن!مثل شماها!الان همه این محل می دونن که دوتا جوون غریبه اومدن توخونه من!همه م دل شون می خواد بفهمن شماها کی هستین وواسه چی اومدین اینجا!

-این چند نفری رو که بیرون دیدیم یه همچین شکل وشمایلی نداشتن!

نصرت-اونا روهنوز نزده ن زمین!هنوز خاک شون نکردن!فعلا باهاشون کا ردارن!

-چه کاری؟

نصرت-همه جور کار!اینا سگ پاسبانن!همه جور کاری م می کنن!مواظب بچه هان که موقع جنس فروختن گیر نیفتن یاجنس رو هاپولی نکنن!مواظب ن سرشونو کلاه نذارن!مواظب ن کسی بلایی سرشون نیاره!

-مثلا بادی گاردن!

نصرت-یه همچین چیزی!مثل آب خوردنم آدم می کشن!عین همون الاغه که دیدی اگه باشماهام کاری ندارن واسه اینه که بامن اومدین اینجا!وگرنه تاالان لخت تون کرده بودن!

کامیار-توچرااینطوری نیستی؟

نصرت-چه جوری؟

کامیار-باهمین مشخصات که گفتی؟

نصرت-آخه کار من چیز دیگه س!باید تروتمیز باشم!

تاکامیار اومدیه چیزی بگه که دوباره ازتو حیاط سروصدا بلند شد صدای چند تا دختر بود!میترا زود به نصرت گفت:

-برم بگم مهمون داری؟

نصرت-نه بابا بذار بیان تو!خودم که می خوام همه چیزو بهشون بگم!بذار خودشونم ببینن!

دست کرد ویه سیگار ورداشت وتا روشنش کرد درواشد وسه تادختر جوون حدود بیست سال اومدن توتا چشمشون به من وکامیار افتاد همون جلو در خشک شون زد!

نصرت-بیاین تو غریبه نداریم

سه تایی سلام کردن وکفشاشونو دراوردن واومدن تو ویه گوشه نشستن وشروع کردن به من وکامیار نگاه کردن ودر گوش همدیگه پچ پچ کردن وسر تکون دادن!سرشونوباحالت تاسف تکون می دادن!طوری م اینکارو می کردن که ماها متوجه بشیم که نصرت گفت:

-خودتونو خسته نکنین اولا من اهل اینکارا نیستم خودتونم می دونین!دوما که اینا اونایی که شماها فکر می کنین نیستن! آدم حسابی ن!

بعد برگشت طرف کامیار وگفت:

-اینا مسافرن!مسافر اون ور آب!

کامیارم برگشت طرف شونو ودرحالی که می خندید گفت:

-اغر بخیر خانمای عزیز!سفر به سلامت!کجا به سلامتی عازمین؟

یکی ازدخترا گفت:

-فعلا دبی.تا بعدش چی پیش بیاد وکجا بریم

کایار-به به!چه حسن تصادفی؟اتفاقا منم عازم دبی م!فقط نمی دونم چرا به دلم افتاده بود وهی دست دست می کردم! نگو قسمت این بوده که باشما خانمای محترم آشنا بشم وچهار تایی بشیم همسفر همدیگه!اصلا ازقدیم گفتن سفر می خوای بری باجمع برو!حالا بلیط شما واسه کی هس؟

یکی دیگه ازدخترا که می خندید گفت:

-فردا عصر!می تونین شمام بلیط گیر بیارین؟

کامیار همونجور که داشت اینارو نگاه می کرد ومی خندید موبایلش رو ازجیبش در اورد وگفت:

-کار ازاین آسون تر توزندگی م نکردم!5دقیقه به من وقت بدین تاتوهمون هواپیمای شما وتوهمون ردیف وهمون صندلی بغلی تون یه بلیط جور کنم!اتفاقا چند وقتی بود که هردفعه کفشامو ازپام درمی آوردم،می دیدم یه لنگه ش سوار شده رو یه لنگه دیگه ش!مونده بودم فکری که این جریان چه صورتی داره؟رفتم پیش یه درویشی که صاحب کمالاته! مسئله روبراش گفتم که یه تفال وتعقلی کرد وگفت یه سفر تو طالعت افتاده ازش پرسیدم درویش این سفر به چه ترتیبه؟ گفت ازجایی که انتظارش رو نداری!گفتم همسفرم کیه؟گفت چند صاحب جمال فرشته روی!راستش من باور نکردم واین جریان یادم رفت رفت رفت تا الان!الان که این اتفاق افتاده تنم لرزید!به جون شما به جون خودم عرق شرم نشست رواین ستون مهره هام !چرا؟به خاطر اینکه به  گفته های این درویش صاحب نفس شک کردم!بریم وبرگردیم می رم پابوسش وازش عذر خواهی می کنم که چرا  دل به حرفاش ندادم!

بعد برگشت طرف من وگفت:

-واقعا عجیب نیس سامان!توتعجب نکردی؟

یه نگاه بهش کردم وگفتم:

-چراواله!منم خیلی تعجب کردم!می شه آدرس این درویشی روکه انقدر پیشگویی ش دقیقه به منم بدی؟

هونجور که داشت شماره رو می گرفت وبه دخترا نگاه می کرد گفت:

-اگه عمری به دنیا بود وازاین سفر به سلامت برگشتیم دست ترو هم می گیرم می برم پیشش که یه دعایی تعویذی چیزی برات بده شاید اون بیماریتبه مدد نفس این درویش علاج بشه!اما شرطش اینه که شک توکارش نکنی!

یکی از دخترا که چش ازکامیار ورنمی داشت گفت:

-ماهاروهم چیش این درویش می برین؟

کامیار-چرا نمی برم؟می برم!فقط بریم سفر وبرگردیم بعدا!دبی،این کف دست من!

کف دستش رو نشون این دخترا داد وگفت:

-وجب به وجب این خاک  رو می شناسم!عرب وعجم!کارمند وکاسب!همه شون باهام سلام وعلیک دارن!اون فروشگاه دی تو دی که باصاحبش سری ازهم سوائیم!اصلا بذارین پامون برسه اونجا خودتون می فهمین چی می گم! یه هتل می برمتون مفت مفت!هشت ستاره!یه طرف آب!یه طرف سبزه!یه طرف تمدن!یه طرف طبیعت!ببینین!فقط دعا کنین این تلفن وامونده جواب بده!همین!دیگه همه چی تمومه!اصلا چرا شماها خودتون همینطوری سر خود راه افتادین برین سفر؟تور وکاروان به این خوبی دراختیارتونه اون وقت خودتون بلند شین تلک تلک برین سفر؟من سالها حمله دار بودم تواین کاروان وتورا!یعنی شماها گناه ندارین گناه ازمن وامثال ماهاس که نمی آئیم یه شعبه اینجاها بزنیم

 اصلا آقا نصرت همین اتاق بغلی رو بگیر واسه ما!می خوام یه دفتر بزنم اونجا!اِ...!این وامونده چراجواب نمی ده!

بعدش تللفن روگرفت طرف من وگفت:

-بگیر سامان!تامن بااین خانما برنامه سفر رو جور می کنیم تواین شماره رو هی بگیر تاجواب بده!

یه چپ چپ بهش نگاه کردم که روش رو کرد طرف دخترا وگفت:

-وسایل چی ورداشتین؟زیاد چمدونا رو سنگین نکنین آ!اونجا انقدر چیز میز هس بخریم که نگو!خداکنه یکی ازاین کنسرتای خواننده هام مصادف بشه بااین سفر مقدر!می گن قسمت کسی رو کس دیگه نمی تونه بخوره ها!ببینین باید بچرخه وبچرخه وما بیائیم اینجا وشماهام بیائین اینجا وهمگی باهم مشرف بشیم دبی!

این دخترا ومیترا و نصرت دیگه مرده بودن ازخنده که کامیار به من گفت:

-چراشماره رو نمی گیری؟

نصرت دستش رو گذاشت روی پای کامیار وگفت:

-اینا ازدبی دیگه بر نمی گردن ایران!

کامیار-چه اشکالی داره؟اینا رو میذارم اونجا خودم سالی یکی دوبار بهشون سر می زنم!فقط خیالم ازبابتشون راحت باشه!که جاشون خوب ومرتبه وکم وکسری ندارن خودم سه چهار روزه برمی گردم!دیگه امروز روز دیگه این سفرا که سفر نیس!دبی رفتن واومدن شده مثل ازاینجا بری تجریش وبرگردی!تازه ازاینم آسون تره بگیر اون شماره رو دیگه!

نصرت باخنده یه اشاره به دخترا کرد که اونام بادلخوری وناچاری ازجاشون بلند شدن ونصرت بهشون گفت:

-فردا توفرودگاه بلیط وپاسپورتاتون روبهتون میدن!اونجام که رسیدین می دونین که سراغ کی برین؟

کامیار-یعنی چی؟وقتی من اینجا هستم توچرا این طفل معصوما رو می سپری دست یه آدم غریبه؟

-کامیار!یه دقیقه آروم می شینی یانه؟

کامیار-بذار ببینم چه خاکی دارم توسرم می کنم!

بعد برگشت طرف نصرت وگفت:

-ببین نصرت جون!اگه ما نخوائیم درمورد توتحقیق کنیم وجاش یه سفر بریم دبی باید کی روببینیم؟

نصرت-حالا تو یه خرده صبرکن تابهت بگم!

کامیار-برادر من این سفر برای من مقدر شده!باتقدیر که نمی شه جنگ کرد!

بعد برگشت طرف دخترا وگفت:

-خانما شما یه دقیقه بشینین تامن بگم چیکار باید بکنیم!

دخترا که همه ش می خندیدن تا یه آن اومدن بشینن که نصرت به میترا اشاره کرد ومیترام بلند شد ودخترا روورداشت ورفت بیرون!کامیار که اینو دید یه نگاه به نصرت کرد وگفت:

-این بود حرمت نون  ونمک؟

نصرت-آخه توگوش کن ببین چی می گم بعد!اینارو فروختیم به دبی!

کامیار-چند فروختی شون؟خب می فروختی شون به من!

بعد یه نگاه به نصرت کرد وگفت:

-مگه ادمم می فروشن؟

بعد یه لحظه مکث کردوگفت:

-ای دل غافل!پس کارتو همین بود که می گفتی؟

نصرت ساکت شد وهیچی نگفت

کامیار-نصرت دخترامونو می بری می فروشی به این عربا؟این همه ازمون زن ودختر به اسارت بردن بس نبود که الانم باید ببرن!؟خاک توسرما کنن که انقدر خاک توسر شدیم!

نصرت یه سیگار روشن کرد وگفت:

-من نکنم یاخودشون می رن وبیشتر بیچاره می شن یایکی دیگه اینکارو می کنه!بعدشم خودشون دل شون می خواد!

کامیار-یعنی خودشون باپای خودشون می آن اینجا ومیگن مارو بفروش به عربا؟

نصرت-نه!اینجوری نه!ببین همه چیزو که نمیشه یه مرتبه فهمید!

کامیار-تاحالا نفت وگاز وپسته وخرما وخشکبار وسنگ وعتیقه جات وفرش وصنایع دستی وهندونه وطالبی وپرتغال وبیسکوئیت وده تا چیز دیگه مونو بار می زدن وبه اسم صادرات می بردن ازمملکت بیرون حالا نوبت دخترامون شده؟می گم یه پیشنهاد بدیم که توکتابای جغرافی زن ودخترم به صادراتمون اضافه کنن که بچه ها بفهمن چقدر درامد حاصل ازصادرات زیاد شده!

اینو گفت ویه سیگار ورداشت وروشن کرد تاحالا انقدر کامیار رو ناراحت ندیده بودم نصرت یه نگاهی به کامیار کرد وگفت:

-حالا توچرا انقدر ناراحت شدی؟

کامیار-می دونی اینکار یعنی چی؟یعنی فروختن ناموس!اینکار بافروختن خاک وطن فرقی نداره!اونم ناموس فروشی یه اینم ناموس فروشی یه!

نصرت سرشو انداخت پائین که کامیار سیگارش رو خاموش کرد واز جاش بلند شد

نصرت-کجا؟

کامیار-حالم بد شد آقا نصرت!واله ما این چندوقته خیلی چیزا رو دیدیم وگریه کردیم!همه شم می گفتیم که ازاین بدتر دیگه نمی شه اما روز به روز چیزای بدو بدتر داریم می بینیم!

 اینو گفت ورفت طرف کاپشن ش وورش داشت وبه منم یه اشاره کرد که منم بلند شدم وکاپشن م روورداشتم ورفتم طرف کفشم که میترا اومد تو وتادید ماها داریم میریم باتعجب گفت:

-کجا؟

کامیار-فعلا دیگه زحمت روکم کنیم بااجازه!

اینو گفت ورفت بیرون که میترا به من گفت:

-چه جوری باهاتون تماس بگیرم یعنی بگیریم؟

رویه تیکه کاغذ شماره موبایلمو نوشتم ودادم بهش وبرگشتم که ازنصرت خداحافظی کنم که دیدم داره بادستش اشک هاشو پاک می کنه!

بی خداحافظی ازاتاق اومد بیرون ومیترام دنبالم اومد

توحیاط دیگه ازالاغه خبری نبود!یعنی دیگه چیزی ازش نمونده بود!این دفعه بدون اون شوک اولیه به حیاط واین خونه نگاه کردم!شاید بیست تا اتاق دور وورحیاط بود!یکی دوتا پله می خورد  می رفت بالا ویکی سه تا پله می خورد می رفت پائین!بعضی هاشون که اصلا در نداشتن وجلوشون پرده زده بودن!جلو هرکدومم یه نفر یادونفر نشسته بودن وهرکدوم یه چراغ فیتیله ای یایه گاز پیک نیکی جلوشون بود ویه چیزی مثل قابلمه اماسیاه وسوخته جلوشون بود!بوی گند تریاک تموم فضا رو ورداشته بود پیرزن،پیرمرد،جوون،بچه!هرکدوم مشغول بودن ویه چیزی تواین قابلمه ها ریخته بودن وداشتن گرم ش می کردن!

داشتم به این چیزا نگاه می کردم که میترا گفت:

-چی شده سامان خان؟

برگشتم توصورتش نگاه کردم تو نور مهتابی صورتش خیلی قشنگ شده بود چشماش بااون مژه های بلند یه حالت قشنگی به صورتش می داد!موهای کوتاه ش که هینجوری شونه شده بود پر ازچین وتاب قشنگ طبیعی بود دماغ کوچیک وظریفی داشت قدش م فقط چند سا نتی متر ازمن کوتاهتر بود که می شد گفت بین دخترا بلند قده!برعکس لحظه اول که توروپوش دیده بودمش چاق که نبود هیچی خیلی اندام متنا سبی م داشت !

میترا-حواست به من نیس؟

-چراچرا!یه خرده کامیار ناراحت شد

میترا-چرا؟

-وقتی فهمید اون دختر خانما رو فروختن به عربا ناراحت شد!

تااینو گفت سرشو انداخت پائین ویه لحظه بعد گفت:

-قراره منم همین کارو بکنم

فقط نگاهش کردم که کامیار ازاون ور حیاط صدام کرد ومنم راه افتادم طرفش که میترا گفت:

-چه جوری می خواین برین؟

-نمی دونم یه کاریش می کنیم دیگه!

تارسیدیم به کامیار میترا گفت:

-کامیار خان این وقت شب صلاح نیست همینجوری پیاده برین!

کامیار-یعنی چی؟یعنی می دزدنمون ومی فروشنمون به عربا؟

میترا-اجازه بدین این همسایه روبروئی مونو صداکنم!تاکسی داره.

کامیار هیچی نگفت وسه تایی از خونه رفتیم توکوچه ومیترا رفت اون ور کوچه ودر یه خونه رو زد ومنتظر شد تایکی در رو واکنه که ن به کامیار گفتم:

-دختر قشنگی یه ها!

کامیار-کی؟میترا؟ببینم!

یه نگاهی به میترا کرد وبعد برگشت طرف من وگفت:

-زیادم قشنگ نیس!

-چرا بدنیس!

کامیار-اِ ببینم!

دوباره برگشت طرف میترا ویه نگاه دیگه بهش کرد وگفت:

-همچین خوشگل خوشگلم نیس!

-چرا خوشگله،حواست بهش نبوده!

کامیار-اِ ببینم!

دوباره یه نگاه به میترا که جلو همون درواستاده بود کرد وگفت:

-خوشگله اما خوشگل معمولی!

-آخه به خودش نرسیده ساده ساده س!

کامیار-اِ ببینم!

دوباره یه نگاه کرد وگفت:

-خب آره اما خوش تیپ نیس!

-خب بااین لباس معلومه که یه دختر خوش تیپ نمی شه!اگه یه لباس حسابی و شیک تن ش کنه خوش تیپ م می شه!

کامیار-اِ ببینم!

دوباره یه نگاه کرد وگفت:

-خب راست می گی اما کلا یه جوریه!

-برای اینه که اینجا واینطوری دیدیش!اگه مثلا تو جردن دیده بودیش این حرفو نمی زدی!

کامیار-اِ ببینم!

دوباره یه نگاه به میترا کرد وگفت:

-راست می گی آ!چه دید وباز وسیعی تو پیدا کردی!

-من توصورتش نگاه کردم دختر قشنگی یه!

کامیار-اِ ببینم

-اِ زهر مارو ببینم!مگه کوری؟

کامیار-نه بابا حالم سرجاش نیس!

-گفت قراره که اونم بفروشن به اون ورآب!

کامیار-اه نمی شه هی یادم نندازی؟

توهمین موقع یه مرد اومد دم در ومیترا باهاش حرف زد ویارو ازخونه اومد بیرون ورفت سوار یه تاکسی که اون طرف تر بود شد وروشنش کرد ودنده عقب اومد طرف ما.میترام اومد طرف ما وگفت:

-بایداله خان برین مطمئنه!

کامیار یه نگاه بهش کرد ونشست بغل راننده ومنم یه نگاه بهش کردم وگفتم:

-ممنون.

میترا-کاری نکردم!

-همین که به فکر ما بودی خیلی یه،لطف کردی!

میترا-بازم می آیین اینجا یا تئاتر؟

-نمی دونم شاید فعلا خداحافظ!

تااومدم سوار ماشین بشم بازوم رو گرفت وگفت:

-بهت زنگ بزنم؟

دوباره توصورتش نگاه کردم تنها عیبی که توصورتش بود پوست تیره ش بود!هم پوست صورتش وهم لبش!

-بزن!

وقتی اینو بهش گفتم یه مرتبه یه برق نشست توچشماش!

درماشین روواکردم وسوارشدم که سرشو ازپنجره طرف کامیار کمی آورد تو وبه راننده گفت:

-ید اله خان این دوتا رو دست شما سپردم آ!سالم برسونین شون!

یداله خان یه سری تکون داد وحرکت کرد وقتی رسید سر کوچه برگشتم وعقب رو نگاه کردم هنوز میترا همون جا واستاده بود ومارو نگاه می کرد

وقتی یه خرده ازاونجا دور شدیم به کامیار گفتم:

-اینجا دیگه چه جور جایی یه؟!

کامیار-دیگه حرفشم نزن!دیدنیارو دیدیم !شنیدنیا رو شنیدیم وگفتنی آرو هم گفتیم!دیگه هیچی نگو!

((خیلی ناراحت بود!منم هیچی نگفتم که یداله خان یه خنده ای کرد و گفت))

-بچه های بالا شهرین؟هان؟

کامیار-نخیر یداله خان!بچه سوسول بالای شهریم!حواستو بده داداش به رانندگی ت!

((خنده از رو لب یداله خان رفت و دیگه چیزی نگفت تا رسیدیم جلو باغ وپیاده شدیم و کامیار خواست پول تاکسی رو حساب کنه که یداله خان گفت))

-قبلا حساب شده !

کامیار-ببینم ،ما حواسمون پرت بود،جیب مونو زدی و خودت کرایه رو حساب کردی؟

یداله خان-دست شما دردنکنه!

کامیار-آخه ما که حساب نکردیم کرایه رو!

یداله خان-میترا خانم خودش حساب می کنه!

کامیار-ماازاین حسابا باکسی نداریم برادر!درثانی اون بدبخت ازکجا آورده که پول کرایه مارو هم بده؟

یداله خان-نقد نمی ده خورده خورده بهم ممی ده!خیلی لوطی یه!

کامیاربرگشت یه نگاهی به من کرد وبعد دست کرد جیبش وسه هزار تومن درآورد گذاشت روداشپورت ماشین وگفت:

-بفرمائین یداله خان اگرم توراه بدخلقی کردم حلال کن که عصبانی بودم!

یداله خان-آخه میترا خانم ازما دلخور میشه!

کامیار-دیدمش بهش می گم که ما به زور به شما پول دادیم!به سلامت!

اینو گفت ودرماشین روبست ویداله خان م گاز داد ورفت وقتی تنها شدیم بهش گفتم:

-عجب دختر عجیبی یه ها!

کامیار-بریم تو

-صبر کن ببینم!بذار یه زنگ بزنم به گندم!

کامیار-اگه اسمشو الان بیاری یه چیزی دری ووری ام به تو می گم ا!ول کن بابا پدرمونو درآورد!

-ما تموم این کارا رو برای برگردوندن گندم کردیم حالا ولش کنم؟!توچرااینطوری شدی؟

-خودمم نمی دونم!بزن!یه زنگ بهش بزن اما جریان نصرت رو بهش نگی آ!

-فکر نمی کنی بگم بهتر باشه!؟

کامیار-چی می خوای بهش بگی؟بگی داداشش روپیدا کردی؟؟بعدباشوق ازت می پرسه خب برادر عزیزم کجاس؟اون وقت چی بهش می گی؟می گی برادر عزیزت یه اتاق تودروازه...داره؟بعدش اگه پرسید داداش جونم حالش چطور بود چی میگی؟حتما می گی اگه جنس خوب به موقع بهش برسه سرحال وقبراق الحمدالله!بعدش اگه گفت داداشم به چه شغلی اشتغال داره؟حتما می گی توامر صادراته!ازاین ور دخترای مثل پنجه ی آفتابمون رو صادر می کنه ازاون ور یه مشت عرب شیپیشو وارد می کنه!

یه نگاه بهم کرد وگفت:

-اصلا بیابریم تو فردا بهش زنگ بزن!ساعت یک ونیم بعد ازنصفه شبه آخه!بیا بریم کپه مرگمونو بذاریم شاید این شب خاطره انگیز تموم بشه یگه!

اینو گفت ودست گذاشت روهمون بازوی زخمی م که فریادم رفت هوا!یه نگاه به من کرد وگفت:

-ببینم!این بازوی تو فقط به دست من حساسیت داره؟دخترا بگیرنش دردنداره؟

-اه اونا این یکی رومی گیرن!

کامیار-منکه هرکدومو می گیرم توداد می زنی!

-بیابریم توجلو همسایه ها زشته!

دوتایی درباغ رو آروم واکردیم ورفتیم تو وتا دررو پشت سرمون بستیم که مش صفر ازتو خونه ش درحالی که پیژامه پاش بود وجای پیرهن یه ملافه انداخته بود رودوش ش وپیچیده بود دور تن ش به حالت دوئیدن اومد بیرون وتارسید به ما گفت:

-کجائین آخه شماها؟تلفن تونو چراخاموش کردین؟بیچاره شدیم ما آخه!

کامیاریه نگاهی به مش صفر کرد وگفت:

-مش صفر توچطور روز به روز خوش تیپ تر می شی وساعت به ساعت شکل وقیافه یکی ازبزرگان هالیوود روبه خودت می گیری؟الان بااین پیژامه وملافه درست شدی عین چارلتون هستون توفیلم ال سید!البته اونجایی که شته شده بود وبسته بودنش رواسب!

من زدم زیر خنده

مش صفر-حالا وقت شوخی یه آقا کامیار؟آقا عین مرغ سرکنده داره بال بال می زنه کجا بودین تاحالا؟

کامیار همونجور که حرکت کرد گفت:

-رفته بودیم تئاتر!سه سانس م  نشستیم ونمایش رونگاه کردیم!

مش صفر دوئید دنبال مونو گفت:

-حالا کجا دارین می رین؟

کامیار-پیش آقابزرگ!

مش صفر-آقابزرگ خونه ش نیست که!

کامیار-پس کجاس؟

مش صفر-نمی دونین چه خبر شده اینجا!محشر کبری س!خانم کوچیک فهمیده که گندم خانم ازخونه آقابزرگه گذاشته ورفته!اگه بدونین چه کرد؟بیاین بیاین بریم اونجا!

کامیار-کجا؟

مش صفر-خونه خانم کوچیک دیگه!

کامیار-باشه اما شما باهمین اسموکینگ تشریف می آرین؟

مش صفر که بیچاره اصلا توحال خودش نبود یه نگاه به خودش کرد وگفت:

-ای وای!حواس واسه آدم نمیذارین که!

اینو گفت ودوئید طرف خونه ش!من وکامیارم راه افتادیم طرف خونه عمه اینا که کامیار گفت:

-بیابرگردیم!

-کجا؟

کامیار-می ریم خونه یکی ازاین بچه ها!همه بهمون خوش میگذره وهم ازکانون فتنه دور می شیم!الان بریم اینجا پدرمونو درمی آرن ا!

-بالاخره ش چی؟بیابریم!

باغ رو میون بر زدیم وچنددقیقه بعد رسیدیم جلو خونه عمه اینا.ازتوخونه صدای گریه وناله وحرف به صورت درهم می اومد بیرون!کامیاریه سری تکون داد وگفت:

-من توبیا نیستم!این شری یه که توبه پاکردی خودتم برو جواب بده!

-من شر به پاکردم!

کامیار-آره دیگه

-به من چه مربوطه!؟

کامیار-تواگه خبر مرگت دزدکی نمی اومدی اینجا وگندم رونمی دیدی الان این افتضاح به پا نشده بود!

-تورفتی به آفرین گفتی که من عاشق گندم شدم به من چه مربوطه؟اگه توزبونت رو نگه می داشتی اینطوری نمی شد!

کامیار-حالا تونمی شد جای این خونه می رفتی دم پنجره اون یکی خونه؟چه فرقی واسه توداشت؟دخترعمه دخترعمه س دیگه!

-بیابریم توخودتو لوس نکن!

کامیار-من بیام یه کلمه م حرف نمی زنم آ!خودت باید جواب همه رو بدی آ!

-باشه من جواب می دم!

کامیار-فقط هرچی می گی بگو اما درمورد نصرت اینا یه کلمه م حرف نزن!فهمیدی؟

-آره بابا!آره!

کامیار-به هوای من نباشی آ!من یه کلمه م حرف نمی زنم!اصلا انگار نه انگار که من هستم!

-باشه!بیابریم!

رفتیم جلو ودر زدیم که یه مرتبه همه توخونه ساکت شدن یه خرده بعد کتایون دررو واکرد وتا چشمش به ماها افتاد سلام کرد وگفت:

-داداش کجا بودین شما؟دلم انقدر شور زد!

کامیار نشست جلوشو بغلش کرد وگفت:

-الهی قربون اون دل کوچیکت برم که واسه من شور زده!

کتایون-داداش نمی دونی اینجا چه خبره!

کامیار-چرا یه چیزایی می دونم!

توهمین موقع کاملیام اومد توراهرو وتا مارو دید سلام کرد وزود به کامیار گفت:

-داداش بابا خیلی ازدستت عصبانیه!حواست باشه!

کامیار یه نگاه به کاملیا کرد وازجاش بلند شد بعد آروم راه افتاد طرف سالن خونه اما یه مرتبه برگشت وصورت کاملیا  رو ماچ کرد وزود رفت طرف سالن!

کاملیا وکتایون مات مونده بودن!اما من می دونستم چرا کامیار اینکارو کرد!

خلاصه منم دنبال کامیار رفتم توسالن یعنی تاکامیار در سالن روواکرد همگی باهم شروع کردن به حرف زدن!هرکی یه چیزی بهمون می گفت!یکی می گفت کجا بودین تاحالا؟یکی می گفت واقعا که!یکی می گفت جدا آدمای بیخیالی هستین!یکی می گفت حالام تواین موقعیت وقت تفریح وخوش گذرونیه؟

کامیار هیچی نمی گفت وفقط نگاه می کرد!من اومدم خودمو آماده کنم که جواب شونو بدم اما نمی دونستم چی باید بگم که کامیار گفت:

-اول جواب قوم عاد روبدیم یاقوم ثمود رو؟بابا چه خبرتونه؟جای اینکه بلند شین دوتا شربت هل وگلاب واسه مون بیا رین دعوامون می کنین؟من واین بچه ازسر شب تاحالا یه لنگه پا دنبال کاراین دختره ایم!این طفل معصوم بااین بازوش تاحالا سه مرتبه ضعف کرده تارسوندیم خودمونو به اینجا!گشنه وتشنه عین سگ پاسوخته له له زدیم که یه خبری ازاین دختره بگیریم!ایناها!این زبون من!ا...!

اینو گفت ودهنش روواکرد وزبنش رواورد بیرون ونشون همه داد!

بابای کامیار که یه خرده آرومتر شده بود گفت:

-اخه نباید یه خبری چیزی به ما بدین؟یه تلفن زدن ودوکلمه حرفم کاری داره؟

کامیار-می گم این زبون من!ا...!

دوباره زبونش رو دراورد وبه همه نشون داد مادرش آروم گفت:

-آخه عزیزم دل ماهزار راه رفت!یه زنگ می زدی ویه کلمه می گفتی کجایی!سالمی!خوبی!

کامیار-می گم نرسیدیم یه چیکه آب بخوریم بابا!این زبون من!ا...!

دوباره زبونش رودراورد ونشون همه داد بابای کامیار یه نگاه به من کردوگفت:

-عموجون این که تکلیفش معلومه!حداقل شمایه خبر به ما می دادین!

تااومدم حرف بزنم که کامیارگفت:

-باباجون اینم مثل من!یه لنگه پا!چوب خشک!

بعد به من گفت:

-زبونت رودرار بهشون!

من داشتم ازخنده می مردم اما خودمو نگه داشتم که مادر کامیار گفت:

-حالا بالاخره چی شد؟شام خوردین یانه؟

کامیار-شام؟کوفت کاری م نخوردیم!می گم دریغ ازیه چیکه آب!این زبون من!ا...!

دوباره زبونش رودراورد ونشون داد که باباش گفت:

-ببر تواون وامونده رو دیگه!

یه مرتبه افرین ودلارام وکتایون وکاملیا زدن زیر خنده!به هوای اونا م بقیه شروع کردن به خندیدن  که یه مرتبه آقا بزرگ که بالای سالن رویه مبل نشسته بود وعصاش تودستش بود چند تاسرفه کرد وهمه ساکت شدن!

کامیار زود رفت طرف اقابزرگ وتارسید دولا شد ودست آقابزرگ رو ماچ کرد وگفت:

-سلام اقابزرگ

منم زود رفتم جلوومثل کامیار خیلی بااحترام به آقابزرگ سلام کردم ویه گوشه واستادم که اقابزرگ باسر بهمون جواب داد وبعد به کامیار گفت:

نظرات شما عزیزان:

صبا
ساعت17:10---14 آبان 1392
لحظه های سکوتم پر هیاهوترین

دقایق زندگیم هستند

مملو از انچه

میخواهمب و نمیگویم

گلممممممممم وبت خیلی خوووووووووفه


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 22 شهريور 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 312
بازدید کل : 11659
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس